علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

نگرانی مادرانه

سلام الان که دارم این پستو مینویسم ساعت 5 صبحه از ساعت 4:30 تا الان بیدارم وتو فکر توگل پسرمم  بعد بیماری دو روز پیشت دیشب   تا حالا زیاد سرحال نیستی و یه خورده وضعیت شکمت به هم ریخته شده ، کم اشتها شدی و بیقراری میکنی نمیدونم علتش چیه؟ دبشب مهمون داشتیم ولی هر چی تو جمع نگات میکردم زیاد شلوغ نبودی. الان یه خورده تواینترنت برات سرچ کردم ولی  با توجه به علائمت میگه جای نگرانی نیست ؟ ولی من نگرانم  شاید بیشتر به خاطر اینه که هفته آینده قراره ایشالا بریم کربلا میترسم تو غربت بدتر شی و هزار ویه فکر دیگه.... ایشالا امام حسین وحضرت ابوالفضل پشت وپنات باشه و خدا کنه این نگرانی ها همش از حساسیت های بالای ...
28 دی 1390

کسالت علی

 دیروز ظهر(یکشنبه) که از نورآباد اومدیم مامان رفت سر کار و من و علی که خواب بود باهم اومدیم خونه وقتی از پله ها بالا میومدیم بیدار شد و  کمی بازی کردیم و غذا (به قول علی اذا) گرم کردیم و خوردیم و بعدش هم که منم بازی استقلال رو میدیدم که مامانی اومد از سر کار و علی خوشحال رفت طرف مامانی و  منم که از باخت استقلال ناراحت بودم   ،علی کنارم بود که یه دفعه هرچی غذا و شیر از ظهر تا حالا خورده بود رو  استفراغ کرد و لباساشو کثیف کرد و زیاد نگرانش نشدم چون قبلش قطره آهن خورده بود که طبق معمول از دارو بدش میاد و باید به زور بخوره حدس زدیم به اون دلیله، خلاصه بهانه ای شد که حمامش کنیم و تو حمام آب گرمو باز کرده بودیم و...
27 دی 1390

عکس

علی و کاکائو بقیه عکسها در ادامه مطلب    علـــی و کـــاکـــائو   وقتی علی تو خونه کمک مامان جارو میکنه علی و  توپش  که خیلی دوسش داره عمه هاجر از کربلا براش خرید . ...
27 دی 1390

تعطیلات آخر هفته

سلام روز پنج شنبه مامان عصر کار بود ،بعد کار قرار بود همگی بریم نورآباد ،هوا بارونی بود ، بابایی اومد جلو اداره دنبال مامان رفتیم خیابون کمی خرید کردیم برای کمک به سفره ابوالفضل که قرار بود  اربعین مامان جون بندازه (آخه چند نفر از آشنا ها خواب دیده بودن که خونه آقا جون نذریه و یه پسر بچه تو بغل مامان جونه و مامان جون میگه نوه پسریمه(علی) وما هم اصرار داشتیم خودمونو به سفره ابوالفضل برسونیم...       سلام روز پنج شنبه مامان عصر کار بود ،بعد کار قرار بود همگی بریم نورآباد ،هوا بارونی بود ، بابایی اومد جلو اداره دنبال مامان رفتیم خیابون کمی خرید کردیم برای کمک به سفره ابوالفضل که قرار بود  اربعی...
27 دی 1390

اربعین شهادت

عالم همه قطره دریاست  حسین ، خوبان همه بنده ومولاست  حسین ، ترسم که شفاعت  کند از قاتل خویش،ازبس که کرم داردوآقاست  حسین  .  اربعین  شهادت  سروروسالار  شهیدان  و  شهدای  دشت کربلا بر شما تعزیت وتسلیت باد ...
25 دی 1390

دیدار پدر وپسر

سلام .... عسل مامانی دیروز صبح که داشتم می بردمت مهد بهت گفتم : مامانی امروز دیگه انتظار سر میره و بابایی میادش    و گفته سعی میکنم زود برسم که برم مهد گل پسرم رو از مهد بیارم خونه ، اما چون هوا بارونی بود و جاده لغزنده و ماشین بد گیر بابایی اومد و بابایی متاسفانه...                                                        سلام .... عسل مامانی دیروز صبح که داشتم می بردمت مهد بهت گفتم : مامانی امروز دیگه انتظار   سر میره و بابایی میادش    و گفته سعی...
20 دی 1390

آخ جون بابایی داره میادش

سلام گل پسره مامانی، این روزا خدا رو شکر خیلی سر حالی   ... آخه فردا بابایت داره میاد هوراااااااااااااا پنج شنبه جمعه رفتیم نورآباد خونه آقا جون ،خونه خاله جون ،کلی بازی کردی با فاطی وامیر حسین خلاصه خیلی بهت خوش گذشت خونه آقا جون رفتی سراغ آلبوم عکسای قدیم بابایی وعکس بابا رو آوردی به من نشون دادی وگفتی :مامانی، باباییه ...و بوسش کردی. عزیز مادر منم کلی بوسیدمت منو مامان جون تو آشپز خونه بودیم یه مرتبه دیدم پیرهن آقا جونو آوردی و نشون ما میدی و میگی بابایی،آخه عزیز دلم حالا نزدیک 2 هفته است که بابایی رفته وتو هر روز همش سراغ باباییتو میگیری  و می بینی که نیست خدا سایه باباییت همیشه بالای سرت باشه آمین دیشبی اینقدر ...
19 دی 1390

دارم میام به دیدنت

علی جان سلام بابایی بالاخره انتظار به پایان رسید و فقط یه امشبی سر کارم و به امید خدا فردا حرکت میکنم میام پیشت میخوام سعی کنم خودمو زودتر برسونم و خودم بیام مهد دنبالت آخه میخوام غافلگیرت کنم تو این مدت که هر وقت زنگ میزدم خودت گوشیو برمیداشتی و باهام صحبت میکردی زودی میگفتی"بــابــایی" جوابتو میدادم میگفتم "جونم" بعد هم یه چیزایی میگفتی و من متوجه نمیشدم بهت میگفتم باباییو دوس داری محکم میگفتی "نــــه" میدونم بابای خوبی نیستم که تو هر ماهی مجبورم دو هفته پیشت نباشم ولی نهایت تلاشمو میکنم که اونو جبران کنم مامانی میگفت تو خونه حوصله ات سر رفته بود و لباساتو با کفشتو برداشتی و دادی به ما...
18 دی 1390

سومین روزیه که ندیدمت

سلام بابایی الان سومین روزی که اومدم سر کار و انگار سی روزه که ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده الان سر کارم تا صبح بیدارم ،عوضش روزها میخوابم و (الانم تو خواب نازی رفتی و خواب میبینی) البته ظهرها که بیدار  میشم نماز بخونم زنگ میزنم مامان سراغتو میگیرم مامان میگفت فردای روزی که اومدم سر کار خیلی بهونه گیری میکردی و تو اتاقها میگشتی و با زبون شیرینت "بابایی" "بابایی" راه انداخته بودی و دنبالم میگشتی وقتی مامان  اینو بهم  گفت خیلی دلم گرفت، از خودم بدم اومد ... شب هم مامان زنگ زد تا داری گریه میکنی و هرچی صدات میزدم آروم نشدی و بعدشم خوابیدی. دوست دارم ...
7 دی 1390

دلتنگم

سلام الان که دارم این پستو مینویسم تا دقایقی دیگه باید از علی و مامانش خداحافظی کنم و برم سر کار و تا 14 روز دیگه نمیبینمشون  آخه کارم همینه دیگه 14 روز کار 14 روزم استراحت این مدت خیلی بیشتر مونده بودم واسه همینم خیلی به علی وابسته شده بودم نسبت به قبلا، خیلی حالم گرفته است این مدت بیشتر اوقاتش غیر مهد کودک که یکی دو ساعتی میبردمش پیشم بود و با هم بازی میکردیم و.. خیلی دلم برات تنگ میشه بابایی به امید دیدار ...
4 دی 1390